صدای گلوله که سکوت شب آبادی رو شکست همه اونهایی که تازه خوابیده بودند وحشت زده ازخواب پریدند ، اونهایی هم که تو حال وهوای عروسی بودن وهنوز خوابشون نبرده بود هراسان ازجا جستند وچند نفرچراغ به دست ازخونه زدند بیرون .غفور تازه داماد رو به درحیاط دوید وتوکورسوی چراغ بادی نزدیک دربه خواهربزرگش گفت مواظب عروس باشین نورمحمد لامذهب مش محمود وکشت بیچاره مون کرد ، فردا جنگ میشه ، فانوس بادی به دست پا به کوچه گذاشت. سرکار استوارفرمانده پاسگاه تازه چشماش گرم خواب شده بود که صدای تیر بلند شد ازسربازی که سراسیمه دویده بود تو اطاق پرسید صدا ازکدوم طرف بود سربازبا لکنت گفت از طرف شهرآباد قربان.فرمانده همینطور که پوتیناشو پاش می کرد گفت خدا به دادمون برسه به پرجیپوروشن کن.از اتاق که بیرون اومد چشمش به نگهبان بازداشتگاه افتاد که با رنگ پریده وبدون اسلحه به دیوار تکیه داده بود دستاش می لرزیدن درآهنی بازداشتگاه باز بودواز زندانی خبری نبود استوارنعره کشید بی پدرنورمحمد چی شد؟ سربازنگهبان دست لرزانشو برای احترام تا نیمه بالا آوردوبا صدای ترسان گفت قربان رفت تفنگ منم با خودش برد سیلی محکم استواربودکه همراه با نعره اون سکوت پاسگاهو شکست ، فردا میدم اعدامت کنن برو تو بازداشگاه درآهنی پشت سر نگهبان بسته شد .استوارپرید توماشین راننده تند راه افتاد توسراشیب جاده به طرف شهرآباد ازجلوی قبرستون ردشدن .استواربا خودش حرف میزد این دعوای شیعه وسنی تمومی نداره همین شبونه باید بیسیم بزنیم نیروی کمکی برامون بیاد ،چند سال اوضاع خوب بود فرداخون به پا میشه پسرای مش محمود با داماد ش غفورتفنگاشونواز زیرخاک در میارن میزنن به بالاکوه خدا رحم کنه . عروسیشون عزا شد. ازصبح تا دوساعت قبل که صدای سازودهل تا پاسگاه میومد نگهبان بازداشتگاه نگاهشواز زندانی برنداشته بود ازکله سحرکه به دستور فرمانده پاسگاه برای اقدامات احتیاطی نورمحمد وبازداشت کرده بود اون همش با خودش حرف میزد ورد لبش عزا کردن عروسی غفوربود .لب به آب وغذا نزده بود فقط گاهی آهسته گریه میکرد .سربازنگهبان تو این چند ماهی که به این پاسگاه منتقل شده بود کم وبیش ازعلاقه نورمحمد به دخترمش محمود خبردارشده بود ولی اختلاف مذهبی بالا کوهی ها وشهرآبادیها ازبین رفتنی نبود . چندروزقبل هم مش محمود اومده بود پیش فرمانده پاسگاه وازتهدید نورمحمدعلیه خودش گفته بود،واسه همین صبح زود سرکاراستوارفرستاده بودش واسه دست گیری نور محمد .نورمحمد سراشیب جاده روتوی تاریکی تا قبرستون تفنگ به دست طی کرد یکراست رفت سر گور پدرش ،پدری که هرگز توی بیست سال عمرش ندیده بودش مادرش براش تعریف کرده بود که چند روز قبل ازتولدش توی دعوای دوتا آبادی سرآب رودخونه باباش با تیر شهرآبادیها به خاک افتاده بود.نور محمد زار زد بابا کجایی که ببینی مش محمود منو پیش ننه خواروذلیل کرد رفتیم خواستگاری دخترش ، دوسال تموم بود که همه خواستگاراشو به خاطرمن رد می کرد .چند ساله که ماعاشق هم هستیم ازاون وقتی که ده دوازده سالش بود و گله کوچیک گوسفنداشونوبرای چرا به کوه می برد می دیدمش ،تا غروب منتظربرگشتنش می موندم تنگ غروب کناررودخونه زیر چنارسوخته کارم انتظار بود.همه بالا کوهی ها میدونستن ننه میگفت پسردست وردارشهرآبادی ها دختربه ما نمیدن ولی من این حرفا تو کتم نمی رفت واسه چی؟مگه اونا از همین آبی که از بالاکوه میره تو دهشون نمی خورن ؟مگه اونا روی همین زمین خداکشت وکارنمی کنن؟مگه اونا زیر همین آسمون نمی خوابن؟مگه خدای اونا باخدای ما فرق داره؟ مرتکه تو روی ما تف انداخت .گفت بابای لامذهبت می خواست آب به روی ما ببنده حالا توله اش اومده دختر منو بگیره .دفعه دیگه تو آبادی ما پا بذاری خونت پای خودته.خیال کرده الان میرم در خونش به ارواح خاکت قسم بابا شادیشونوعزا می کنم .دخترمش محمود فقط منو می خواست . نور محمد ازقبرستون زد بیرون با قدمهای محکم تا پشت درخونه مش محمود اومد مجلس عروسی پایان یافته بود همه جا تاریک بود .نور محمد فریاد کشید .مش محمود بیا بیرون ،دخترتوبه زور شوهر دادی که چی مگه من از اون غفور تریاکی چی کم دارم ؟چشمت به زمینای بابای گوربه گورشه خیال کردی ،همه رو دود میکنه .بیا بیرون اگه جرات داری،مگه نگفتی اینورا پیدام شه خونم پای خودمه پس چرا درو باز نمی کنی؟ مش محمود وهمه اهل خونه ترس برشون داشته بود.نورادامه داد من بابای کسی رو که دوستش دارم نمی کشم ولی دل همه تونو داغ میکنم .صدای گلوله که بلند شد دل همه اهل خونه ترکید.مش محمود لباش به لرزه افتاده بود.حتی وقتی همهمه ای توی کوچه پیچید باز هم جرات نکرد از خونه بیاد بیرون.توی نور چراغ جیپ پاسگاه مردهایی که پشت در خونه مش محمود جمع شده بودند مثل اشباح توی تاریکی دیده می شدند. غفور تازه داماد هم نفس زنان رسید .جنازه غرق به خون نورمحمد تکیه داده به دیوار خونه معشوقش کسی که سالها چشم انتظاراون بود دیده می شد.گلوله رو اززیر گلوش زده بود. غفور نفس راحتی کشید وبه سرعت راه آمده را برگشت .عروس آخرین نفر خونه بود که برای شنیدن خبراز اطاقش اومد بیرون.غفور ماجرا را برای اهل خونه تعریف کرد .نور محمد دیوانه می خواسته مش محمودو بکشه که امنیه ها رسیدن وامونش ندادن ،شانس آوردیم که زود خبردار شدن.زنها عروسو بردن توی حجله ولی غفور تاسحرتوی حیاط قدم میزد حال خوبی نداشت صورت خونی نور محمد مدام جلوی چشمش بود .سپیده که زد رفت توی حجله .فریاد جگرخراش غفور بود که تمام اهل خونه رو از خواب پروند.زنها سراسیمه وخواب آلود ریختند توی حجله جنازه کبود شده عروس نشون میداد که نور محمد شادیشونوبه عزا تبدیل کرده بود.
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesآبان 1393فروردين 1392 مهر 1391 تير 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 Authorsپسر خالهLinks
persianman
LinkDump
حمل ماینر از چین به ایران |